پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

آقا پندار کبیر

91/04/22

پسرم یه چند روزی می شه که بد خلق شدی و خیلی خستم می کنی.   نمی دونم شاید به خاطر اینه که داری دندون در میاری و کلافه ای. روزا خیلی بد می خوابی و تا روی پام نذارمت و تکونت ندم نمی خوابی. اما خدارو شکر شبا راحت تا صبح می خوابی. مامانی شدیدا زانو درد و پا درد دارم. هنوز سنی ازم نگذشته دردای پیری اومده سراغم. افسرده و کسلم اما وقتی بابایی شبا میاد خونه به روی خودم نمیارم و وانمود می کنم که حالم خوبه. چقدر دوست دارم زودتر بگذره این روزا و تو بزرگتر بشی و بتونم راحت با خودم همه جا ببرمت. مسافرت... مهمونی... پارک.... شهربازی....سوار تاب و سرسره کنمت   یا سوار اون چرخ و فلک های شهربازی کنمت. باهام بیای مسافرت ببرمت لب دریا و حسابی واسه...
22 تير 1391

عکسدونی

این کفشاتو دوست میدارم. قربون پاهای کوچولوت برم. اینا اولین کفشایی بود که پات کردم. اولین پیک نیک  با   مامانی نسرین و بابا بزرگ  رفتیم پارک. همه جا رو با تعجب نگاه می کردی. ساکت و آروم با این لباست مثل آدم گنده ها می شدی. این لباستو عمه سیمین عزیزت برات فرستاده بود مامانی عاشق این لبخندته... آشپز کوچولو ببین چقدر خوشگل خوابیدی        اعصاب مصاب نداریا اینم با دایی شهاب زیباترین نگاهو تو دنیا داری دیدی نشستم بلاخره؟   ...
22 تير 1391

هوراااااااااا امروز 5 ماهت تموم شد

مامانی خوشگلم امروز 5 ماهت تموم شد و وارد 6 ماه شدی. صبح خیلی گریه کردی و به هیچ صراطی مستقیم نبودی. خلاصه که حسابی لج کرده بودی و پاهاتو هی می کوبوندی زمین. بمیرم برات که نمی تونستی بگی چی می خوای. با بابایی بردیمت پیش دکتر  که از اول راه خوابت برد تا توی مطب. دکترت هم تا دیدت گفت باز که این خوابه. معاینت که کرد بیدار شدی و شاکی بودی ولی کم کم نیشت باز شد و با ماها حرف می زدی. خانم دکتر گفت که خیلی باهوشی و خیلی شیطون. وزنت 6900 بود که گفت یه ذره کمه.ولی قدت 69 بود و جزو بچه های قد بلند بودی. با بابا رفتیم شیرتو عوض کردیم و ب ب لاک گرفتیم تا ببینیم این یکی رو خوب می خوری یا نه. خیلی مامانی رو اذیت کردی به خدا سر شیر خوردنت. باباتم که ...
19 تير 1391

اولین عید نوروز 1391 در سن 2 ماهگی

مامانی جونم این عکسا مال اولین عیدیه که کنار ماهستی . عزیز مامانی خیلی خوشحالم که دیگه تو رو دارم. بابایی هم همینطور. قرار بود اولین مسافرتتم هم 2 روز دیگه بری.    اینم  اولین عکسی که توی اولین مسافرتت گرفتی   ...
18 تير 1391

یه تعریف کامل و خلاصه از اول تا الان

مامانی می خوام برات از همون اول که فهمیدم تو توی شکممی بگم تا الان که پسری عشقی مامانی.البته می خوام خلاصش کنم که حوصلت سر نره: روز یکه بعد از 1 سال که تورو می خواستم فهمیدم حاملم دیگه هیچی از خدا نمی خواستم. به قدری خوشحال بودم که زار زار گریه می کردم. اما خوشحالی من بیشتر از 1 هفته طول نکشید. حالم هر روز بد و بدتر می شد. حالت تهوع و ویار شدیدی داشتم که زندگی رو برام زهر کرده بود. دیگه چیزی توی معده ام نمی موند. اینو نگفتم که فکر کنی اونموقع پشیمون شده بودم ها. نه. بازم ته دلم واسه داشتن تو خوشحال بودم و همین خوشحالیا بود که تونستم عین 9 ماه این حالت ها رو تحمل کنم. روزی هم که جنسیتتو فهمیدیم دیگه منو بابایی سر از پا نمی شناختیم. آخه ...
18 تير 1391