پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

آقا پندار کبیر

ماه تولد تو

عزیز دل مامان امروز 7 روزه که وارد ماه بهمن ماه قشنگ تولد تو شدیم و من خیلی هیجان زده ام چون فقط 12 روز مونده تا تو 2 ساله بشی. چقدر خوشحالم که تورو دارم.  چقدر زود گذشت. روز اولی که تورو از بیمارستان آوردیم یادم نمیره. چه روز قشنگی بود. چقدر همه خوشحال بودن. وقتی 1 سالت شد و ما برات جشن تولد گرفتیم خوشحال تر بودم. و حالا داره 2 سالت میشه و من خدارو به خاطر همه چیز شکر میکنم.  دوستت دارم پسر قشنگ من اینم برای تو وقتی پی در پی آغوشم را انتخاب می کنی بسویم می آیی وقتی با هر لبخند من  چشمانت برق میزند وسیاهی کوچک و زیبایت می درخشد وقتی آرام می گیری بر روی سینه ام همان وقتی که تجربه می کنی راه رفتن را آر...
7 بهمن 1392

بازم سرماخوردیم

سلام پسرم..... این چند روزه درگیر مریضی خودم و خودتو بودم. اول تو مریض شدی و بعد من افتادم که مامان نسرین و بابایی اومدن اینجا و پیشمون بودن. تورو بردیم دکتر و کلی دارو داد بهت. هنوز که هنوزه خوب نشدی و همچنان سرفه می کنی و آبریزش بینی داری.    ...
11 دی 1392

شب یلدا

سلام پسر من. امشب دومین سالیه که شب یلدا رو با تو سپری میکنیم. پارسال برات لباس هندوونه خریدیم. اما امسال دیگه فرصت نشد. قرار بود امشب من و تو وبابا سه تایی امشب رو سر کنیم. من هم پاشدم و انار دون کردم و یه ژله انار خوشمزه درست کردم. اما مامان نسرین زنگ زد و گفت شب بریم خونه پرستو اینا. حالا منم انار دون شده مونو میبرم اونجا.  قربون شکل ماهت برم الهی 1000 تا شب یلدای خوش داشته باشی عشق مامان                                                                    ...
30 آذر 1392

عکسهای تو از تابستون تا حالا

سلام   عشقم. امروز اومدم تا ب ا عکسای خوشگلت یه تجدید خاطرات کرده باشیم. آماده ای؟؟   اولین شن بازی تو تابستون امسال بود که از آب خیلی ترسیده بودی ولی کم کم بابا تورو با دریا آشنا کرد  اینجا نگاه نکن داری اینقدر قشنگ میخندیا.... تو دقیقا قبل از این لبخند گریه ی همه رو توی مسافرت درآورده بودی اینجا تولد باباپویان بود و تو با حال مریض و تب بالایی که داشتی حسابی بهانه گرفتی ولی وقتی شمع کیک رو دیدی آروم شدی و همش میخواستی شمعها رو تو فوت کنی توی این عکس برات تل سر گذاشته بودیم چون مدام موهات میومد توی چشمت. دختر میشدی خوشگل میشدیااااااااااااااااااا اینجا تولد کوروش بود که تازه رفته بود ت...
28 آذر 1392

مامان باز میگـــــردد

سلــــــــــام عشق و امیدم... چقدر خوشحــالم که دوباره نشستم پای وبلاگت و بعد از 4 ماه دارم برات می نویسم... از پیشرفتات از شیطونیات از دلبریات ....  مامان تنبلی داری می دونی چرا؟؟؟ چون تو این 4 ماه نیومد برات بنویسه. بیشتر دلیلش هم این بود که رمز عبور نی نی وبلاگت رو یادم رفته بود و حوصله نداشتم دوباره بازیابی کنمش و بیام توی ایمیلم. نی نی وبلاگم که یه رمزای عجیب و غریبی میده به آدم که اصلا یادم نمیمونه الان یهو دلم بدجور هوس کرد بیام برات بنویسم. تو هم که فعلا خوابی. ولی میدونی چه تصمیمی گرفتم؟؟ میخوام دیگه این صفحه رو توی طول روز نبندم. هر روز هم که بیدار شدم به جای اینکه اول صفحه فیس بوکمو باز کنم بیام نی نی وبلا...
25 آذر 1392

عکسهای آتلیه

امروز داشتم صفحات وبلاگت رو می دیدم. متوجه شدم که عکسهای آتلیه ات رو نذاشتم. عکسهایی که برای تولد 1 سالگیت گرفتیم ازت. از بس که مامانت کم حواس شده هروقت بهت میگفتیم : جوجو شو ... قیافتو اینجوری میکردی ...
7 شهريور 1392

عکسدونی

وقتی میخوام ازت عکس بگیرم آماده میشی که انواع و اقسام ژست هارو بگیری اینجا خسته شده بودی و نمیخواستی ازت عکس بگیرم وقتی آدم مامان بابای استقلالی دو آتیشه داشته باشه                                                                                                                             &nb...
7 شهريور 1392

می خوام برات عکساتو بزارم

سلام پسر شیطون بلای مامان. حسابی این چند روزه آتیش سوزوندیا. حسابی خونه مامان بزرگت رو ترکوندی. این چند روزه مامان به خاطر یه سری کاراش مجبور شد تورو بزاره خونه مامان بزرگت(مامان بابا) و خودمون هم مجبور شدیم 3 روز اونجا بمونیم. آخه مامان میخواد گواهینامه شو بلاخره بگیره. میخوام ببینم بعد 2 سال این طلسم شکسته میشه یا نه. تازه دندونامم باید میرفتم درست میکردم که خداروشکر اونا انجام شد. حالا میخوام یه سری عکساتو بزارم . اگه وقت کنم امروز برات این کار رو انجام میدم. ...
7 شهريور 1392