پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 18 روز سن داره

آقا پندار کبیر

دیگه قشنگ راه میری

سلام پسر نازم... بازم دیر کردم. می دونم. روزای قشنگی رو دارم باهات می گذرونم واسه همین دیرتر میام اینجا. می خوام بیشتر کنارت باشم. البته خب کارای خونه هم که تمومی نداره.  می خوام از تو بنویسم.. دیگه قشنگ راه میری البته شباهت زیادی به راه رفتن اردک و بیتشر پنگوئن ها داری. وقتی راه میری دوست دارم بشینم و نگات کنم. فقط به تو نگاه کنم. به حرکاتت. به حرف زدنات که من چیزی ازشون نمیفهمم. بوس کردن رو یاد گرفتی تا بهت میگیم بوسمون کن میای جلو و لبات رو میچسبونی به صورتمون... دلم ضعف میره واست. عاشق بازی کردن رو تختخوابی. وقتی میزارمت رو تخت شروع می کنی به ورجه وروجه.. و خودتو هی پرت می کنی روی تخت. من اسم این بازی رو گذاشتم پرتاب. فقط ب...
22 ارديبهشت 1392

می دونستی یا نه؟

تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرم و نجیبه تو که چشمات خیلی قشنگه رنگ چشمات خیلی عجیبه تو که این همه نگاهت واسه چشمام گرم و نجیبه میدونستی که چشات شکل یه نقاشیه که تو بچگی میشه کشید میدونستی یا نه میدونستی یا نه میدونستی که توی چشمای تو رنگین کمونو میشه دید میدونستی یا نه میدونستی یا نه ...
18 ارديبهشت 1392

چه حس خوبیه

چه حس خوبیه.. اینکه تو هستیُ عاشق تر از خودم.. پیشم نشستیُ عادت می دی منو.. به مهربونیات تا من نفس نفس.. دیوونه شم برات   چه حس خوبیه.. اینکه تو با منی اینکه به روی من.. لبخند می زنی اینکه به فکرمی.. به فکر من فقط هر چی نگات کنم.. سیر نمی شم ازت با تو به زندگیم.. دلخوشی اومده خوشبختی منو.. چشات رقم زده چه حس خوبیه.. شیرینه لحظه هام شادم کنار تو.. همینو من می خوام مراقبی یه وقت.. من بی قرار نشم سنگ صبورمی.. که غصه دار نشم عادت می دی منو.. به مهربونیات تا من نفس نفس.. دیوونه شم برات چه حس خوبیه.. اینکه تو با منی اینکه...
18 ارديبهشت 1392

حالم گرفته

مامانی خیلی حالم گرفتست.. الان داشتم یه وبلاگ می خوندم . وبلاگ یه نینی خوشگل و تپلی به اسم الینا. البته این الینای خوشگل ما دیگه نیست. رفته اون دنیا. الینا کوچولو مریض شد و زودی رفت. انقدر گریه کردم که چشمام باز نمیشه. الان شبیه هانیکو شدم.  خیلی سخته خیلی. آخه می دونی؟ شماها همه ی هستی مامان و باباهاتونین. خیلی دوستون داریم. شماها از وقتی که میایین به دنیا میشید تموم عمر و نفس ماها. تموم روح و قلب ما. اونوقت خیلییییییییییییییییییییییییییییییی سخته برای یه مامان و بابای مهربون که ....  خیلی حالم بد شده. خیلی سخته. حتی درکش سخته. وحشتناکه..... الینا کوچولو رفت و همه ی ما رو داغون کرد. الینای خوشگل می دونیم که پیش فرشته هایی...
18 ارديبهشت 1392

قدم برداشتنت مبارک

پسرم چند روزی میشد که خیلی با احتیاط بلند می شدی و 1 یا 2 قدم بر میداشتی اما زود می ترسیدی مینشستی. من هم که دیگه طاقتم برای دیدن راه رفتنت تموم شده بود خیلی ناراحت می شدم.. اما این چند روز جدید قدم برداشتنات محکمتر و بیشتر شده و من کلی خوشحالم. احساس می کنم خودت هم ذوق میکنی وقتی می بینی روی پاهات داری راه می ری. به من نگاه می کنی و راه میری که خوشحالی من رو ببینی. الهی من فدای مهربونیات بشم.  قدم های کوچولوت مبارکت باشه پسر نازم 
29 فروردين 1392

عید

پسرم عید امسال هم مثل پارسال کسل کننده و بدون هیچ برنامه ای گذشت. فقط 3 روز من و تو و بابا و مامانی نسرین و باباجی رفتیم شمال و زودی برگشتیم. بعدش هم همش خونه بودیم و 3-4 جا عید دیدنی رفتیم و تو هم عیدی می گرفتی از همه. خداروشکر نه سرما خوردی و نه مریض شدی. 13 به در هم با مامانی نسرین اینا و خاله سحر اینا رفتیم پارک دم خونمون و به تو که می دونم خیلی خوش گذشت چون حسابی روی چمنا بازی کردی.  راستی عکست هم توی سایت آتلیه سها برای مسابقه گذاشتند. خدا کنه خوب رای بیاری...  تازگیها می ایستی و یکی دو قدم هم اگه حال داشته باشی راه  میری. خیلی دوست دارم زودتر راه بیفتی. نترس مامانی راه برو...  ...
18 فروردين 1392

دومین عید باستانی تو

پسر قشنگم با 1 روز تاخیر عید رو بهت تبریک میگم. از خدا میخوام که هر سالم رو با تو بهترین روزهای زندگیم رو داشته باشم. از خدا میخوام هر سال برای من و تو و بابا بهتر از سال قبل باشه. دلم میخواد هر سال سر سفره ی 7 سین کنار هم باشیم. هر سه نفر باهم. دوستت دارم ...
1 فروردين 1392

13 ماهگیت مبارک♥♥♥

سلام مامانی. امروز بعد از 2 روز سخت رو پشت سر گذاشتن دارم برات مینویسم. این دو سه روزه اسباب کشی داشتیم و خیلی خسته شدیم. الان توی خونه جدید هستیم و من فکر نمیکردم حالا حالاها به اینترنت دسترسی داشته باشم. اما مزایای بابای اینترنتی همینه دیگه. اگه بابایی تو کار اینترنت نبود الان نمیتونستم برات بنویسم. در حال حاضر تنهام و هیچ کس پیشم نیست. تو که 3 روزه پیش مامانی نسرین هستی و فقط پریشب تونستم بیام ببینمت. دلم خیلی برات تنگ شده و همش عکساتو که میبینم گریه ام میگیره. وقتی هم زنگ می زنم خونه مامانی نسرین و صدات رو که میشنوم روحم برات پر می کشه. حالا امشب می بینمت. دیروز هم از صبح خاله دنیا و عمو مهرشاد و باباجی اومده بودن کمکمون. دستشون درد نکن...
21 اسفند 1391

مامان تنبلت

سلام پسرم. ببخشید این مامانت یخورده تنبل تشریف دارن. خیلی وقت پیش باید میومدم و برات مینوشتم. اما نه تو به من فرصت میدی. نه حوصله دارم. تازه داریم وسایلمونم جمع میکنیم که بریم یه خونه دیگه. خیلی کار داریم. تو هم که هنوز راه نیفتادی. همچنان 4 دست و پا میری. اما از در و دیوار بالا میری. خیلی کارای بامزه دیگه هم میکنی. آخ آره میدونم میدونم که عکسای تولد دسته جمعیتو نذاشتم. قول میدم که ایندفعه بزارمشون. راستی خونه جدید تا چند وقت اینترنت نداره. فکر کنم دیرتر بیام و برات مطلب بزارم. راستی تاریخ 25 بهمن هم رفتیم واکسنتو زدیم. خیلی گریه کردی. بمیرم برات... حالا میام و برات عکس میزارم ... بووووووووووووووووووووس شیطون بلای مامان   ...
17 اسفند 1391