پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

آقا پندار کبیر

یه عکس بامزه

پندارم یادمه یه روزی جلوی تلویزین نشسته بودی و داشتی برنامه هاشو تماشا میکردی...دیدم دیگه صدات نمیاد...وقتی اومدم دیدم با صدای بلند تلویزیون جلوش لم دادی و خوابت برده...زودی ازت یه عکس گرفتم ...
14 آذر 1391

یه درد و دل برای پسرم

پسرم همونطور که شاید الان بدونی روز 13 آذر ماه روز سالگرد ازدواج مامان و باباته.... دیروز هم 13 آذر ماه بود و نه من نه بابات یادمون نبود که روز سالگردمونه.... وقتی از خونه مامان نسرین به همراه مامان نسرین اومدیم خونه من کلی ذوق داشتم که شب که بابایی اومد یه کیک بگیریم و دور هم یه جشن کوچولو بگیریم... شب که شد من با کلی ذوق و شوق آرایش کردم و به خودم رسیدم و مامان نسرین هم یه کیک درست کرد...اما وقتی بابایی شب اومد خونه انقدر خسته و بی حوصله بود که حتی به صورت من نگاه هم نکرد...خیلی حالم گرفته شد...مامانیت(مامان بابا) هم اومد و مثل هر سال زحمت کشیده بود و برای من و بابایی کادو خریده بود.... سر میز شام از اونجاییکه از بابات دلگیر شده بودم به خ...
14 آذر 1391

9 ماهگیت مبارک

سلام قندم...سلام عسلم...سلام شیرینترینم....و از همه مهمتر سلام شیطونم پسرم 9 ماهه شدی... البته یه چند روزی از 9 ماهگیت میگذره اما چون مامان مریض بود و همش دکتر بود و آمپول میزد نمیتونست بیاد و برات بنویسه...حتی نتونستم برم نی نی سایت و توی مسابقه عکس شرکت کنم... عیب نداره دفعه بعدی حتمن شرکت میکنیم پسرم 1 ماه بزرگتر شدی و کارای جدیدتری میکنی... سینه خیز هم که مثل فرفره میری.... اما خیلی بهونه گیر شدی. تا چیزی رو که میخوای بهت ندیم ولمون نمیکنی و همش جیغ میزنی و دستاتو توی هوا تکون تکون میدی. هنوز وقت نکردیم ببریمت برای چکاپ دکتر... چون گفتم که خیلی مریض بودم و حتی الان هم زیاد حالم خوش نیست اما به عشق توست که روی صندلی با سختی نشستم...
23 آبان 1391

سینه خیز رفتن تو

گل قشنگ من الان یه چند روزی میشه که سینه خیز رفتن رو شروع کردی... دست راستتو میزاری روی زمین و خودتو میکشی جلو.... وقتی جلوت موبایل میزارم یا کنترل تلویزیون.... انقدر دوستشون داری که برای به دست آوردنشو تند تند خودتو میکشی جلو و برشون میداری قربونت برم که تا دست دستی رو برات میخونیم شروع میکنه به دست زدن... یا اگر برات آهنگ بزاریم شروع میکنی به آواز خوندن. وقتی سرفه میکنیم ادامون رو درمیاری و خودت سرفه میکنی... عاشق خنده هاتم...بعضی وقتا انقدر به دالی بازی میخندی که به سکسکه میفتی لی لی حوضکم یاد گرفتی و هر وقت میخونیمش با انگشتامون بازی میکنی داری بزرگ و بزرگتر میشی و من ناباورانه به حرکاتت نگاه میکنم و از نگاه کردنت سیر نمیشم ...
14 آبان 1391

روز تولد مامانت

پسرم روز 26 مهر روز تولد مامانته گفتم که همیشه یادت بمونه به مامانت تبریک بگی.... امسال با بابا قرار گذاشتیم روز تولدم تورو بزاریم پیش مامان نسرین و خودمون 2 تایی یه شب رومانتیک رو توی یه رستوران شیک بگذرونیم.... خلاصه که بابایی اومد دنبالم و تو هم موندی خونه... من و بابا هم رفتیم رستوران بوفه نایب که خیلی خوب بود و با صدای پیانو و شمع روشن یه شام حسابی خوردیم و برگشتیم خونه مامان نسرین که خاله سحر و مامانجون اینا هم بودن و کیک گرفتیم و کادو ها رو باز کردیم... که مامان نسرین و بابا حمید سه تا شمعدون خیلیییییییییی شیک بهم دادن و خاله سحر پول داد ومامانجون هم یه دست لیوان خوشگل و بابات هم 100000 تومان پول داد... که میدونم 100000 تومن الان...
2 آبان 1391

مریضی تو

پسرم نمیدونم چی شد که یهو همه ی بدی ها و مریضیا به سرت نازل شد..... تا همین الان غصه خوردم که چرا باید تو یکدفعه اینقدر مریض بشی و تازه باز هم..... بزار برات بگم.. چند روزی بود که تب داشتی .بردیمت دکتر که گفت گلوت عفونت کرده...داروهات رو دادم تا اینکه دیدم تبت قطع نشد هیچ بالا هم رفت. با بابا شبونه بردیمت بیمارستان و دکتر معاینه ات کرد و گفت هم گوشت عفونت داره هم گلوت. باز هم داروهات رو عوض کرد و من هم مدام روی ساعت داروهات رو میدادم... تا پریشب که مامان نسرین هم اینجا بود و متوجه دونه های قرمز روی تمام بدنت و حتی روی قسمتی از صورتت شد. وقتی این صحنه رو دیدیم باز هم با بابا بردیمت بیمارستان لاله و دکتر گفت یه نوع ویروسه با اسم روزوئلا ک...
25 مهر 1391

سرما خوردی پسرم

پسرم از دیشب تنت داغ بود... طوری که مامان نسرین هم که اینجا بود فهمید. منم خیلی نگرانت شدم... شب تنت داغ تر هم شد و خیلی هم بی طاقت و بی حال بودی و همش گریه میکردی. با هر بدبختی بود خوابوندمت و خودم هم بعد از رفتن بابایی و مامان نسرین بیهوش شدم از خستگی. اما دریغ از یک خواب راحت.... چون تو تا صبح این پهلو به اون پهلو میشدی و معلوم بود حالت خوب نبود.... خیلی ناراحت بودم تا صبح نخوابیدم و صبح هم باز با گریه بیدار شدی و با بابا بردیمت پیش خانم دکتر مهربونت و گفت که بعلههههههه پسر ما سرما خورده و گلوش ورم کرده... مامانی بعد از 8 ماه اولین بار بود که مریض شده بودی.... امیدوارم که آخرین بارت هم باشه.... راستی وزنت هم 400 گرم اضافه شده بود .یعنی ش...
20 مهر 1391

پندار من 8 ماهه شد

سلام عمرم.....نفسم..... زندگی من...... پسرم امروز 8 ماهه شدی....خدایا شکرت ...  بزار از کارات بگم: توی روروئکت که خوب میچرخی.... ماما میگی و هر از گاهی بابا هم میگی.... هنوز نه سینه خیز میری نه 4 دست و پا... حالا نمیدونم این از خوش شانسیمه یا نه!!!!!!  وقتی سرفه میکنیم ادامون در میاری و با یه سختی ای تو هم سرفه میکنی و خودت هم میخندی.... جیغای بنفشت هم که نگو.... گوش خراش... فکر کنم تا چند روز دیگه همسایه ها ازمون شکایت کنن..... عاشق دالی بازی و دنبال بازی هستی.... وقتی مامان نسرین میدوه تو با روروئک دنبالش میکنی و کلی میخندی.... هر وقت هم من یا بابا پشت کامپیوتریم تورو میزاریم روی پامون و تو هم با موس و کیبورد بازی میکنی...مث...
19 مهر 1391

تو و روروئکت

پسر مامان تو یه روروئک داری که عاشقشی و وقتی میزارمت توش دیگه دوست نداری بیارمت بیرون... چون اینجوری به همه چیز دسترسی داری و میتونی حسابی فضولی کنی.... برای من هم راحت تره که میتونم به کارام با خیال راحت برسم ...
12 مهر 1391