پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

آقا پندار کبیر

مامان باز میگـــــردد

1392/9/25 11:27
نویسنده : مامانی شادی
446 بازدید
اشتراک گذاری

سلــــــــــام عشق و امیدم... چقدر خوشحــالم که دوباره نشستم پای وبلاگت و بعد از 4 ماه دارم برات می نویسم... از پیشرفتات از شیطونیات از دلبریات .... 

مامان تنبلی داری می دونی چرا؟؟؟ چون تو این 4 ماه نیومد برات بنویسه. بیشتر دلیلش هم این بود که رمز عبور نی نی وبلاگت رو یادم رفته بود و حوصله نداشتم دوباره بازیابی کنمش و بیام توی ایمیلم. نی نی وبلاگم که یه رمزای عجیب و غریبی میده به آدم که اصلا یادم نمیمونه

الان یهو دلم بدجور هوس کرد بیام برات بنویسم. تو هم که فعلا خوابی. ولی میدونی چه تصمیمی گرفتم؟؟ میخوام دیگه این صفحه رو توی طول روز نبندم.

هر روز هم که بیدار شدم به جای اینکه اول صفحه فیس بوکمو باز کنم بیام نی نی وبلاگ رو باز کنم.. قول میدم بهت که دیگه تنبلی نکنم و هر روز برات بنویسم

پندارم امروز 6 روزه که از 1 سال و 10 ماهگیت میگذره دقیقا نمیدونم چند ماه میشه... فکر کنم میشه 22 ماهت.. چیزی تا تولد 2 سالگیت هم نمونده باورم نمیشه به این زودی گذشت... 

توی این 4 ماه بیشتر دندونات یهو زد بیرون و منو کلی ذوق زده کرد. تا به امروز 11 تا دندون درآوردی. می دونی هم سنای تو الان همه دندوناشون درومده. ولی عیب نداره من عجله ای ندارم چون تا 3 سالگیت جا داری که بازم مروارید کوچولوهات در بیان

توی حرف زدن خیلی پیشرفت کردی .. خیلی قشنگ می تونی منظورتو برسونی که چی میگی یا چی میخوای که اینارو فقط من و باباپویان می فهمیم. برای بقیه باید ترجمه کنیم. هر اتفاقی که برات میفته میای با هیجان و با حرکات دستت برای همه تعریف میکنی.. عاشق نانای هستی(موزیک) صبح تا چشمت رو باز می کنی میدوی میری سمت کامپیوتر و میگی (ناناااااااااا) بعدشم خودت کامپیوتر رو روشن می کنی و بعدشم میری توی آهنگهای مورد علاقت و دونه دوونه آهنگها رو اجرا میکنی. تازه باید صداشم بلند کنی و بعدش شروع می کنی دست زدن و رقصیدن. تازه یه سری بازی داری که خودت میدونی باید از کجا بری و بازی ها رو اجرا کنی ... هر کی این صحنه ها رو میبینه کلی تعجب میکنه که تو چه جوری اینقدر واردی. 

تازه عاشق موبایل منی و اصلا نمیزاری من 2 دقیقه موبایلمو دستم بگیرم. میای با گریه از من میگیریش و باهاش سرگرم میشی. منم واسه اینکه ضرر نداشته باشه برات آنتنش رو خاموش می کنم.

موهات هم حسابی بلند شده و فرفری و باباپویان نمیزاره بریم موهات رو کوتاه کنیم. میگه نه باید تا عید بزاری قشنگ بلند شه و ببندیمش. ولی بامزه شدی و من قیافتو با موی بلند بیشتر دوست دارم. 

این چند ماهه خداروشکر زیاد مریض نشدی به غیر از 1 بار که سرما خوردی و 1 بار هم که تب 40 درجه کردی که حسابی حالت بد بود و دکتر گفت که گوش و گلوت عفونت کرده که بعد از 2 روز تازه تبت اومد پایین. روزای بدیه. روزای مریضی تو.. دوست ندارم هیچوقت مریض شی.

پسرم انقدر مهربونی که وقتی من الکی گریه میکنم و ادا درمیارم قیافت دیدنی میشه زودی دستاتو حلقه میکنی دور گردنم و بوسم میکنی. اون لحظه بال درمیارم و مست میشم... انگار خدا دنیارو بهم میده. 

باباپویانتم که خیــــــــــــــــــــــــلی دوست داری. شدیدا بهش وابسته ای و هر جا میریم از بغلش بغل هیچکس نمیری حتی من. آهان بابایی رو هم خیلی دوست داری همش بهش آویزون میش تا بغلت کنه و برات (قاقا) بخره.

وقتی توی جمع غریبه میبرمت وقتی همشون سمت تو میان و باهات بازی میکنن شروع میکنی با چشمای خوشگلت ادا و اطوار درمیاری.. وای اون لحظه انقدر خوردنی میشی که دلم میخواد حسابی بچلونمت و در اکثر مواقع این کار رو میکنم.همه هم کلی به این قیافه گرفتنات میخندن .

خلاصه که خیلی بزرگتر شدی. من دارم اینو قشنگ میفهمم. خیلی عشقی. هرچی بزرگتر میشی عشقت توی دلم بزرگتر میشه. خیلی دوستت دارم. خیلــــــــــــــــــــی

امروز یه سری عکسای جدیدت رو آپلود میکنم. الان باید بیام بیدارت کنم  و بهت شیر بدم. البته شیر پاستوریزه.

خب فعلا.....................

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

mamane mani
22 دی 92 15:55
شادی جون بابا چه عجب بلاخره اومدی بیشتر از پندار جون بنویس ترو خدا یادت نره گفتی هر روز می نویسی