91/04/22
پسرم یه چند روزی می شه که بد خلق شدی و خیلی خستم می کنی. نمی دونم شاید به خاطر اینه که داری دندون در میاری و کلافه ای. روزا خیلی بد می خوابی و تا روی پام نذارمت و تکونت ندم نمی خوابی. اما خدارو شکر شبا راحت تا صبح می خوابی. مامانی شدیدا زانو درد و پا درد دارم. هنوز سنی ازم نگذشته دردای پیری اومده سراغم. افسرده و کسلم اما وقتی بابایی شبا میاد خونه به روی خودم نمیارم و وانمود می کنم که حالم خوبه. چقدر دوست دارم زودتر بگذره این روزا و تو بزرگتر بشی و بتونم راحت با خودم همه جا ببرمت. مسافرت... مهمونی... پارک.... شهربازی....سوار تاب و سرسره کنمت یا سوار اون چرخ و فلک های شهربازی کنمت. باهام بیای مسافرت ببرمت لب دریا و حسابی واسه خودت آب بازی و شن بازی کنی و مامانی هم لذت ببره...وای دوست دارم بهت غذا بدم.. انواع غذاها مثل قرمه سبزی... کباب.... مرغ... ماکارونی.... باقالی پلو با گوشت.... میوه شیرینی بستنی و هزاران غذای خوشمزه و مقوی دیگه ای که خودم دوست دارم. ای خدا یعنی می شه؟
خب بذار از امروز برات بگم البته چیز زیادی هم از امروز نگذشته صبح که بیدار شدی یه خورده جیغ و ویغ کردی اما تا باباتو دیدی نیشت باز شد و شروع کردی براش حرف زدن. بابایی که رفت حموم اصرار کرد که تورو بدم بهش تا حمومت کنه. از اونجایی هم که من و بابایی تا به امروز نبرده بودیمت حموم و مامانی نسرین می بردت یه خورده ترس برم داشتو همش می گفتم نه... اگر بچه رو بندازیم زمین چی؟ اگر گریه کنه چی؟ که دیگه بابایی تو رو از من گرفت گذاشتت تو وان و شروع کردیم به شستنت.اسباب بازیاتم آوردیم که سرت گرم شه و گریه نکنی. خداروشکر گریه هم نکردی. الان هم بعد از کلی جیغ زدن و گریه کردن گذاشتمت توی تابت تا خوابت برد... حالا تازه باد از فرصت استفاده کنم و به کارای خونه و از همه مهمتر خودم برسم...چون قیافم
الان دیدنیه