پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

آقا پندار کبیر

یه درد و دل برای پسرم

1391/9/14 14:29
نویسنده : مامانی شادی
188 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم همونطور که شاید الان بدونی روز 13 آذر ماه روز سالگرد ازدواج مامان و باباته.... دیروز هم 13 آذر ماه بود و نه من نه بابات یادمون نبود که روز سالگردمونه.... وقتی از خونه مامان نسرین به همراه مامان نسرین اومدیم خونه من کلی ذوق داشتم که شب که بابایی اومد یه کیک بگیریم و دور هم یه جشن کوچولو بگیریم... شب که شد من با کلی ذوق و شوق آرایش کردم و به خودم رسیدم و مامان نسرین هم یه کیک درست کرد...اما وقتی بابایی شب اومد خونه انقدر خسته و بی حوصله بود که حتی به صورت من نگاه هم نکرد...خیلی حالم گرفته شد...مامانیت(مامان بابا) هم اومد و مثل هر سال زحمت کشیده بود و برای من و بابایی کادو خریده بود.... سر میز شام از اونجاییکه از بابات دلگیر شده بودم به خاطر یه حرکتی که بابایی کرد یه خورده باهاش تند حرف زدم و بابایی هم بهش برخورد و از خدا خواسته رفت توی اتاقش و دیگه بیرون نیومد و پای میز کامپیوتر نشسته بود...وقتی هم که من رفتم توی اتاق تا از دلش دربیارم سرم داد کشید و منم از اتاق اومدم بیرون...خیلی دلم شکست.... میخواستم از ذوق و شوق بابات بگم  و از شب به یاد موندنی سالگرد ازدواج من و بابایی... اشکال نداره بازم خوبیهای باباییت انقدر زیاده که این کاراش رو به دل نمیگیرم.... به هرحال عاشق توام و همینطور باباییت.... بدون شماها هیچم و نمیتونم بدون شماها زندگی کنم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)