یه تعریف کامل و خلاصه از اول تا الان
مامانی می خوام برات از همون اول که فهمیدم تو توی شکممی بگم تا الان که پسری عشقی مامانی.البته می خوام خلاصش کنم که حوصلت سر نره:
روز یکه بعد از 1 سال که تورو می خواستم فهمیدم حاملم دیگه هیچی از خدا نمی خواستم. به قدری خوشحال بودم که زار زار گریه می کردم. اما خوشحالی من بیشتر از 1 هفته طول نکشید. حالم هر روز بد و بدتر می شد. حالت تهوع و ویار شدیدی داشتم که زندگی رو برام زهر کرده بود. دیگه چیزی توی معده ام نمی موند. اینو نگفتم که فکر کنی اونموقع پشیمون شده بودم ها. نه. بازم ته دلم واسه داشتن تو خوشحال بودم و همین خوشحالیا بود که تونستم عین 9 ماه این حالت ها رو تحمل کنم. روزی هم که جنسیتتو فهمیدیم دیگه منو بابایی سر از پا نمی شناختیم. آخه بابایی خیلی دوست داشت که بچه اولش پسر باشه که شد. خداروشکر. روز زایمان هم که برام روز پر استرسی بود. خیلی می ترسیدم اما وقتی فکر می کردم که دیگه بالا نمی آرم وحالت تهوع ندارم خوشحال می شدم . به هر حال تو بهمن ماه 90 در بیمارستان صارم به دنیا اومدی. از بیمارستان خیلی راضی بودم و همه چه عالی بود. وقتی چشمامو باز کردم و دیدمت بهترین لحظه زندگیم همون لحظه بود. انقدر خوشگل خوابیده بودی. ساکت و آروم. همون روز هم بابا امیر و زهرا خانوم و عمه ندا و دایی شهاب و بابا حمید اومده بودن دیدن من و تو. مامان نسرین هم که هر چی از زحمتایی که برای من و تو کشده بود بگم کم گفتم. اونم که همون شب پیشمون موند. تا فردا صبحش که اومدیم خونه و بابا حمید برامون توی کوچه اسپند دود کرد که دودش همه جا رو گرفته بود. گوسفند نکشتیم چون بابایی می گه من اعتقاد ندارم به خون ریختن. دیگه ....چی بگم.؟ بعدشم که زردی گرفتی و غم عالم رو به دل مامان و بابا گذاشتی. اما خداروشکر بعد از 3 روز که توی دستگاه خوابیدی خوب خوب شدی. نافت هم بعد از 7 روز افتاد...
1 ماهتم که شد بردیمت ختنه ات کردیم. تو هم هیچی نگفتی. فقط همون موقع یه ذره گریه کردی. بمیرم برات. یه اتفاق خیلی خیلی بدی که برات افتاد توی 2 ماهگیت بود. قبل از رفتن ما به شمال روز دوم عید بود وقتی داشتم بهت قطره مولتی ویتامین میدادم قطره توی گلوت گیر کرد. نفست بند اومده بود و نفس نمی کشیدی. وای که حتی نمی خوام اونروز یادم بیاد. بابات تورو بغل کردو توی راه پله ها میدوید تا در خونه یکی از همسایه ها رو زدیم و یه خانمی بود که تور سریع وارونه ات کرد و هر چی توی گلوت بود پرید بیرون و تو زدی زیر گریه و من و باباییت همونجا ولوو شدیم روی زمین. خدا خیرش بده. اگه اون نبود من نمیدونستم باید چیکار می کردم. حالا بگذریم....تو این 5 ماه روزهای خوب و بد داشتم. یه روزایی خسته ام می کردی که اگر مامانی نسرین پیشم نبود از عهده من خارج می شدی. ولی در کل پسر خوب و آروم و خوش اخلاقی بودی. تا الان که 5 ماهت داره می شه و باورم نمی شه که به همین زودی گذشت. این بود یه خلاصه ای از اول تا الان که به دنیا اومدی. الان هم اذیتات زیاد شده. اما بازم مامان عاشقته و میمیره برات و اذیتاتم دوست داره...