پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

آقا پندار کبیر

هوراااااااااا امروز 5 ماهت تموم شد

مامانی خوشگلم امروز 5 ماهت تموم شد و وارد 6 ماه شدی. صبح خیلی گریه کردی و به هیچ صراطی مستقیم نبودی. خلاصه که حسابی لج کرده بودی و پاهاتو هی می کوبوندی زمین. بمیرم برات که نمی تونستی بگی چی می خوای. با بابایی بردیمت پیش دکتر  که از اول راه خوابت برد تا توی مطب. دکترت هم تا دیدت گفت باز که این خوابه. معاینت که کرد بیدار شدی و شاکی بودی ولی کم کم نیشت باز شد و با ماها حرف می زدی. خانم دکتر گفت که خیلی باهوشی و خیلی شیطون. وزنت 6900 بود که گفت یه ذره کمه.ولی قدت 69 بود و جزو بچه های قد بلند بودی. با بابا رفتیم شیرتو عوض کردیم و ب ب لاک گرفتیم تا ببینیم این یکی رو خوب می خوری یا نه. خیلی مامانی رو اذیت کردی به خدا سر شیر خوردنت. باباتم که ...
19 تير 1391

اولین عید نوروز 1391 در سن 2 ماهگی

مامانی جونم این عکسا مال اولین عیدیه که کنار ماهستی . عزیز مامانی خیلی خوشحالم که دیگه تو رو دارم. بابایی هم همینطور. قرار بود اولین مسافرتتم هم 2 روز دیگه بری.    اینم  اولین عکسی که توی اولین مسافرتت گرفتی   ...
18 تير 1391

یه تعریف کامل و خلاصه از اول تا الان

مامانی می خوام برات از همون اول که فهمیدم تو توی شکممی بگم تا الان که پسری عشقی مامانی.البته می خوام خلاصش کنم که حوصلت سر نره: روز یکه بعد از 1 سال که تورو می خواستم فهمیدم حاملم دیگه هیچی از خدا نمی خواستم. به قدری خوشحال بودم که زار زار گریه می کردم. اما خوشحالی من بیشتر از 1 هفته طول نکشید. حالم هر روز بد و بدتر می شد. حالت تهوع و ویار شدیدی داشتم که زندگی رو برام زهر کرده بود. دیگه چیزی توی معده ام نمی موند. اینو نگفتم که فکر کنی اونموقع پشیمون شده بودم ها. نه. بازم ته دلم واسه داشتن تو خوشحال بودم و همین خوشحالیا بود که تونستم عین 9 ماه این حالت ها رو تحمل کنم. روزی هم که جنسیتتو فهمیدیم دیگه منو بابایی سر از پا نمی شناختیم. آخه ...
18 تير 1391

می خوام تازه شروع کنم 91/4/14

سلام مامانی این وبلاگو تازه امشب راه انداختم. می دونم که  زودتر از اینا می تونستم این کار رو بکنم. اما تنبلی و مشغله کاری و فکری زیاد مامانیت این اجازه رو نمیداد. الان که 5 روز بیشتر به پایان 5 ماهگیت نمونده تصمیم گرفتم که تمام خاطرات زیباتو توی این وبلاگ ثبت کنم. البته مامانی یه تقویم هم داره که اون تو خاطرات هر روز رو می نویسه . اما اینجا فرق میکنه و می خوام عکساتو از روز اول که پاهای  کوچولوتو به این دنیا گذاشتی تا موقع حال رو بذارم. و لحظه لحظه با تو بودن رو ثبت کنم. پس این اول کار فقط می گم که  عاشقتم و تمام دنیای من و باباتی   ...
18 تير 1391

اینم از عکسای ده روزگیت

این عکسا واسه 10 روزگیته. خیلی آقا بودی. از دیوار صدا در میومد از تو نمیومد. هنوزم ختنه ات نکرده بودیم. البته بندنافت دیروزش افتاده بود. مهمون داشتیم دوستای مامانیت اومده بودن دیدنت. خاله مریم ها و خاله الهام که واسه مامان کاچی خوشمزه درست کرده بود. خلاصه که شلوغ و پلوغ بود حسابی  دورت.          ...
18 تير 1391