پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

آقا پندار کبیر

خونه یوسف تیموری

سلام سلام جیجلی مامان. دیشب رفتیم خونه بابا امیر که مرخصش کرده بودند. عمه ندا و عمه سهیلا اونجا بودند. تو هم بر عکس همیشه انقدرررررررر خوش اخلاق و آقا بودی که هممون تعجب کرده بودیم. می خندیدی و بازی میکردی و حسابی جیغای هیجانی میزدی. بعد از اونجا هم تا نشستیم تو ماشین تو خوابت برد و من و بابایی هم از فرصت استفاده کردیم و یه شام خوشمزه خوردیم. بعد از اونجا هم باید می رفتیم خونه یوسف تیموری که بابا اینترنتشو وصل کنه. خلاصه که آقا یوسف هم تعارف کرد و رفتیم تو خونش و نشستیم. مامانی اونم یه پسر بامزه و شیطون به اسم آرمین داشت که فارسی خوب بلد نبود اما به تو هی می گفت نی نی ..نی نی... 2سال و نیمش بود و خیلی شبیه مامانش بود. تو هم وقتی آرمین باهات...
2 مرداد 1391

لالایی

سلام پسر نازم. الان یه بیست دقیقه ای می شه که خوابیدی. وقتی می خوابی با اینکه یه ذره مامانو به حال خودش می ذاری تا کاراشو بکنه و استراحت کنه اما من خیلی دلم برات تنگ می شه. یادمه وقتی کوچولو بودم مامانی نسرین با صدای زیباش که آرامش دنیا رو بهم می داد آهنگ لالایی گوگوش رو وقت خوابیدنم واسم می خوند و منم خوابم می برد. حالا من برای تو این آهنگو می خونم که بخوابی و خوابای خوب ببینی مامانی جونم ..... لالایی کن بخواب خوابت قشنگه     گل مهتاب شبا هزار تا رنگه  یه وقت بیدار نشی از خواب قصه  یه وقت پا نذاری تو شهر غصه   لالایی کن مامان چشماش بیداره  مثل هر شب لولو پشت دیوار...
1 مرداد 1391

بیرون رفتن با آقا پندار دیگه راحت نیست

سلام عشق زیبای من. مامانی از دیشب می خوام بگم که قرار شد با بابا بریم بیرون. تو که طبق معمول از ساعت 5 بعد از ظهر لب به شیر نزده بودی. من و بابا م تصمیم گرفتیم که بریم پیتزا دکتر آرین که یکی از خوشمزه ترین پیتزاهای تهران رو داره. کاش تو هم می تونستی از اون  بخوری. خلاصه که حسابی بد اخلاقی کردی. چون شیر هم نمی خوردی و گشنه ات بود اما نمی خوردی. خلاصه که من نفهمیدم چی خوردم. بعد از اونجا هم بابا گفت بریم خونه بابا امیر. البته بابا امیر طفلک که خودش توی بیمارستانه چون سکته کرده. اما زهرا خانم و عمه سهیلا و عمه ندا بودن. ما هم رفتیم که تو تا شوهر عمه سهیلا رو دیدی زدی زیر گریه و دیگه آروم نشدی. ما هم مجبور شدیم که از همه خداحافظی کنیم و بر...
30 تير 1391

یه صحبت کوچیک با پسرم

یه سلام دیگه به تو عشقم...زندگیم...نفسم...جونم...عمرم...نازم....عسلم...عمرم...روحم و خلاصه همه کسم. دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم دوستت دارم به اندازه همه جونم.  خب دیگه بزار از دیشب بگم که مهمون داشتیم. قرار بود خاله سحر اینا بیان.منم کلی تهیه تدارک دیده بودم.. تو هم که اذیتم می کردی و من کلافه شده بودم حسابی. تا مامانی و مامانجون و دایی مهدی اومدن و بابایی هم که روز جمعه رفته بود کلاس و صبح با چشم گریون و خواب آلو پاشده بود. خلاصه که مامانی نسرین اومدم کمکم و کارا رو کردیم.شب که شد خاله سحر تنها اومد . حیف اون همه زحمتی که من کشیده بودم. ولی خاله سحر بیچاره به عشق تو 1 ساعتی موندو حسابی باهات بازی کرد و تو هم که ......وای وای وای...
29 تير 1391