پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

آقا پندار کبیر

مامان تنبلت

سلام پسرم... این مامان تو خیلی تنبله... چون دیر به دیر میاد و برات پست میزاره... عشقم...... دلم میخواد هرروز بیام از همه حرکاتت و همه خاطراتت مو به مو بگم و عکساتو بزرام...اما تنبلی میکنم...    خوشگل مامان....قرار بود عکسای شستنت توی سینک ظرفشویی رو بزارم که مامان نسرین شستت... الان برات میزارم تا ببینی ...
12 مهر 1391

اولین جشن عروسی با تو

پسرم چند شب پیش عروسی دعوت بودیم... عروسی محمد پسردایی مامانی نسرینت... بابا که طبق معمول نیومد... منم مثل همیشه بدون بابا ولی ایندفعه با تو رفتم. مامانی و خاله سحر هم بودن... دیگه نمیتونستم تورو پیش کسی بزارم. لباس خوشملیاتو تنت کردم و گردنبند خوشملت هم انداختم گردنتو راه افتادیم... اما هی وای من... اونجا فقط گریه کردی... از صدای موزیک میترسیدی و گریه رو سر میدادی. منم مجبور میشدم از اون محیط دورت کنم... بهت غذا تو دادم و فهمیدم خیلی گرسنه بودی... وقت غذاها رو روی میز میدیدی دست و پا میزدی و میخواستی حمله کنی به بشقاب غذاها.... خلاصه که از رفتنم پشیمون شدم تا بابا اومد دنبالمون من از مامانی اینا خداحافظی کردم و رفتیم خونه که تازه برامون مه...
4 مهر 1391

تولدت مبارک پویانم

قلبم را دادم به تو که عشق منی ، با تو آمدم، آمدم تا جایی که تو میخواهی، با تو می آیم ، می آیم به هر جا که بروی ، با تو میروم ، میروم هر جا که بروی.... همه جا با توام ، نیست جایی که بی تو باشم ، نیست هوایی که بی تو نفس کشیده باشم نیست یادی در قلبم جز یاد تو ، نیست مهری جز مهر تو در دلم چشمانم هنوز غرق نگاه زیبای تواند، آنچه پنهان است در پشت نگاهت دنیای عاشقانه من است همه جا با توام ، آنجا و اینجا در قلبم ، اینجا و آنجا در قلبت ، می تابم و و میتابی ، میمانم و میمانی، میدانم و میدانی که چقدر هم تو مرا دوست داری ، هم من دیوانه توام... چه خوب میفهمی در دلم چی میگذرد ، چی خوب معنا میکنی نگاهم را ، چه عاشقانه میشنوی حرفهایم ر...
28 شهريور 1391

تولد بابا پویان 26 شهریور

سلام عشقم.... بازم با تاخیر اومدم... دلم میخواست درست روز تولد بابایی براش یه نوشته خوشگل بزارم که مثل نوشته های دیگه ام به یادگار بمونه. اما به خاطر گرفتاریها و مشغولی های زندگی نتونستم این کار رو بکنم. البته این رو هم بگم که برای بابایی یه تولد کوچولو گرفتیم که مامانی نسرین و بابایی حمید و دایی شهاب و خاله سحر بودن... برای بابا یه کیک دایی شهاب خرید و مامانی یه جفت کفش خوشگل و منم که...... حالا یه چیز کوچولو براش خریدم. می خوام پست بعدی رو اختصاص بدم به تولد بابایی... از خودت هم بگم از کارای جدیدت.... صداهای جدیدی که در میاری و میگی بووووووووو...یا میشینی و کمک هم احتیاج نداری و با اسباب بازیات بازی میکنی ..ولی یه خورده که زیادی تکون...
28 شهريور 1391

7 ماهگیت مبارک

پسرم 7 ماهه شدی... مبارکت باشه.... چقدر خوشحالم که داری روز به روز بزرگتر میشی. از حالا تو فکر تولد یکساگیتم. میخوام بهترین تولد دنیا رو برات بگیرم.... بزرگترین و شادترین تولد.... دعا کن تا  اون روز هممون خوب و خوش باشیم... از این به بعد میخوام غذاهای جدیدتری بهت بدم. تا الان فقط  فرنی و حریره بادوم. وسوپ و پوره سیب زمینی و شیر میخوردی.. گاهی اوقاتم من یواشکی بهت یه  کوچولو غذاهای خودمونم میدادم. از این به بعد میخوام بهت آش گندم.... زرده تخم مرغ.... حلیم....  کته و مرغ با ماست... پوره کدو حلوایی.... و توی سوپت باید ماش و سبزی و عدس هم اضافه کنم... راستی آب قلم هم باید بخوری تا حسابی قوی بشی...... دوستت دارم زیبا تر...
28 شهريور 1391

کابوس قطره خوردن تو

پسرم امروز هم باز یکی از اون روزا بود که به خاطر پریدن قطره توی گلوت من رو تا مرز سکته بردی..... دوست ندارم از این خاطره ها برات بگم. اما خب باید بدونی بعضی وقتا مامانی رو اذیت میکردی. البته میدونم که دست خودت نبود. اما خب همه نی نی ها هم انقدر قطره میپره تو گلوشون؟ وقتی بلندت کردم تابزنم پشتت فقط دیدم که کبود کبود شدی... داشتم میمردم. تمام تنم به لرزه افتاده بود و سست شده بودم.  وقتی صدای نفس کشیدنت رو شنیدم انگار دوباره متولد شدم. تا چند ساعت بعد میلرزیدم. فقط بغلت کرده بودم و زار زار گریه می کردم. به بابایی هم زنگ زدم و گفتم دیگه بهت از این قطره ها نمیدم. به دکترت هم میگم.  پسرم من با نفس تو نفس میکشم. امروز برای چند ثانی...
18 شهريور 1391

تو و مامانی نسرینت

پسرم میخوام برات از یه نفر بگم که برای من از اول تا الان و تا آخر بهترین و فداکارترین بوده و هست و خواهد بود... کسیکه هم من عاشقشم و مدیون خوبیاشم هم تو... حتما میدونی راجع به کی دارم حرف میزنم؟ آره مامانی نسرین.... کسی که از روزی که تو توی دلم اومدی کنارم بود و تنهام نذاشت تا به امروز.... من و تو مدیون محبتاش و تمام زحمتایی هستیم که برای هردومون کشیده.... کسی که میدونم به اندازه من و باباپویان عاشقته و دوستت داره و نگرانته. کسی که وقت و بی وقت ازش درخواست میکردیم که بیاد پیشمون .چون بهش احتیاج داشتیم و اونم خودشو با هر زحمتی که بود از شرقی ترین نقطه تهران به غربی ترین نقطه تهران میرسوند تاما تنها نباشیم.... پسرم میخوام همیشه قدر محبتاشو ب...
18 شهريور 1391