پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

آقا پندار کبیر

سرما خوردی پسرم

پسرم از دیشب تنت داغ بود... طوری که مامان نسرین هم که اینجا بود فهمید. منم خیلی نگرانت شدم... شب تنت داغ تر هم شد و خیلی هم بی طاقت و بی حال بودی و همش گریه میکردی. با هر بدبختی بود خوابوندمت و خودم هم بعد از رفتن بابایی و مامان نسرین بیهوش شدم از خستگی. اما دریغ از یک خواب راحت.... چون تو تا صبح این پهلو به اون پهلو میشدی و معلوم بود حالت خوب نبود.... خیلی ناراحت بودم تا صبح نخوابیدم و صبح هم باز با گریه بیدار شدی و با بابا بردیمت پیش خانم دکتر مهربونت و گفت که بعلههههههه پسر ما سرما خورده و گلوش ورم کرده... مامانی بعد از 8 ماه اولین بار بود که مریض شده بودی.... امیدوارم که آخرین بارت هم باشه.... راستی وزنت هم 400 گرم اضافه شده بود .یعنی ش...
20 مهر 1391

پندار من 8 ماهه شد

سلام عمرم.....نفسم..... زندگی من...... پسرم امروز 8 ماهه شدی....خدایا شکرت ...  بزار از کارات بگم: توی روروئکت که خوب میچرخی.... ماما میگی و هر از گاهی بابا هم میگی.... هنوز نه سینه خیز میری نه 4 دست و پا... حالا نمیدونم این از خوش شانسیمه یا نه!!!!!!  وقتی سرفه میکنیم ادامون در میاری و با یه سختی ای تو هم سرفه میکنی و خودت هم میخندی.... جیغای بنفشت هم که نگو.... گوش خراش... فکر کنم تا چند روز دیگه همسایه ها ازمون شکایت کنن..... عاشق دالی بازی و دنبال بازی هستی.... وقتی مامان نسرین میدوه تو با روروئک دنبالش میکنی و کلی میخندی.... هر وقت هم من یا بابا پشت کامپیوتریم تورو میزاریم روی پامون و تو هم با موس و کیبورد بازی میکنی...مث...
19 مهر 1391

تو و روروئکت

پسر مامان تو یه روروئک داری که عاشقشی و وقتی میزارمت توش دیگه دوست نداری بیارمت بیرون... چون اینجوری به همه چیز دسترسی داری و میتونی حسابی فضولی کنی.... برای من هم راحت تره که میتونم به کارام با خیال راحت برسم ...
12 مهر 1391

مامان تنبلت

سلام پسرم... این مامان تو خیلی تنبله... چون دیر به دیر میاد و برات پست میزاره... عشقم...... دلم میخواد هرروز بیام از همه حرکاتت و همه خاطراتت مو به مو بگم و عکساتو بزرام...اما تنبلی میکنم...    خوشگل مامان....قرار بود عکسای شستنت توی سینک ظرفشویی رو بزارم که مامان نسرین شستت... الان برات میزارم تا ببینی ...
12 مهر 1391

اولین جشن عروسی با تو

پسرم چند شب پیش عروسی دعوت بودیم... عروسی محمد پسردایی مامانی نسرینت... بابا که طبق معمول نیومد... منم مثل همیشه بدون بابا ولی ایندفعه با تو رفتم. مامانی و خاله سحر هم بودن... دیگه نمیتونستم تورو پیش کسی بزارم. لباس خوشملیاتو تنت کردم و گردنبند خوشملت هم انداختم گردنتو راه افتادیم... اما هی وای من... اونجا فقط گریه کردی... از صدای موزیک میترسیدی و گریه رو سر میدادی. منم مجبور میشدم از اون محیط دورت کنم... بهت غذا تو دادم و فهمیدم خیلی گرسنه بودی... وقت غذاها رو روی میز میدیدی دست و پا میزدی و میخواستی حمله کنی به بشقاب غذاها.... خلاصه که از رفتنم پشیمون شدم تا بابا اومد دنبالمون من از مامانی اینا خداحافظی کردم و رفتیم خونه که تازه برامون مه...
4 مهر 1391

تولدت مبارک پویانم

قلبم را دادم به تو که عشق منی ، با تو آمدم، آمدم تا جایی که تو میخواهی، با تو می آیم ، می آیم به هر جا که بروی ، با تو میروم ، میروم هر جا که بروی.... همه جا با توام ، نیست جایی که بی تو باشم ، نیست هوایی که بی تو نفس کشیده باشم نیست یادی در قلبم جز یاد تو ، نیست مهری جز مهر تو در دلم چشمانم هنوز غرق نگاه زیبای تواند، آنچه پنهان است در پشت نگاهت دنیای عاشقانه من است همه جا با توام ، آنجا و اینجا در قلبم ، اینجا و آنجا در قلبت ، می تابم و و میتابی ، میمانم و میمانی، میدانم و میدانی که چقدر هم تو مرا دوست داری ، هم من دیوانه توام... چه خوب میفهمی در دلم چی میگذرد ، چی خوب معنا میکنی نگاهم را ، چه عاشقانه میشنوی حرفهایم ر...
28 شهريور 1391

تولد بابا پویان 26 شهریور

سلام عشقم.... بازم با تاخیر اومدم... دلم میخواست درست روز تولد بابایی براش یه نوشته خوشگل بزارم که مثل نوشته های دیگه ام به یادگار بمونه. اما به خاطر گرفتاریها و مشغولی های زندگی نتونستم این کار رو بکنم. البته این رو هم بگم که برای بابایی یه تولد کوچولو گرفتیم که مامانی نسرین و بابایی حمید و دایی شهاب و خاله سحر بودن... برای بابا یه کیک دایی شهاب خرید و مامانی یه جفت کفش خوشگل و منم که...... حالا یه چیز کوچولو براش خریدم. می خوام پست بعدی رو اختصاص بدم به تولد بابایی... از خودت هم بگم از کارای جدیدت.... صداهای جدیدی که در میاری و میگی بووووووووو...یا میشینی و کمک هم احتیاج نداری و با اسباب بازیات بازی میکنی ..ولی یه خورده که زیادی تکون...
28 شهريور 1391

7 ماهگیت مبارک

پسرم 7 ماهه شدی... مبارکت باشه.... چقدر خوشحالم که داری روز به روز بزرگتر میشی. از حالا تو فکر تولد یکساگیتم. میخوام بهترین تولد دنیا رو برات بگیرم.... بزرگترین و شادترین تولد.... دعا کن تا  اون روز هممون خوب و خوش باشیم... از این به بعد میخوام غذاهای جدیدتری بهت بدم. تا الان فقط  فرنی و حریره بادوم. وسوپ و پوره سیب زمینی و شیر میخوردی.. گاهی اوقاتم من یواشکی بهت یه  کوچولو غذاهای خودمونم میدادم. از این به بعد میخوام بهت آش گندم.... زرده تخم مرغ.... حلیم....  کته و مرغ با ماست... پوره کدو حلوایی.... و توی سوپت باید ماش و سبزی و عدس هم اضافه کنم... راستی آب قلم هم باید بخوری تا حسابی قوی بشی...... دوستت دارم زیبا تر...
28 شهريور 1391

کابوس قطره خوردن تو

پسرم امروز هم باز یکی از اون روزا بود که به خاطر پریدن قطره توی گلوت من رو تا مرز سکته بردی..... دوست ندارم از این خاطره ها برات بگم. اما خب باید بدونی بعضی وقتا مامانی رو اذیت میکردی. البته میدونم که دست خودت نبود. اما خب همه نی نی ها هم انقدر قطره میپره تو گلوشون؟ وقتی بلندت کردم تابزنم پشتت فقط دیدم که کبود کبود شدی... داشتم میمردم. تمام تنم به لرزه افتاده بود و سست شده بودم.  وقتی صدای نفس کشیدنت رو شنیدم انگار دوباره متولد شدم. تا چند ساعت بعد میلرزیدم. فقط بغلت کرده بودم و زار زار گریه می کردم. به بابایی هم زنگ زدم و گفتم دیگه بهت از این قطره ها نمیدم. به دکترت هم میگم.  پسرم من با نفس تو نفس میکشم. امروز برای چند ثانی...
18 شهريور 1391