پندارپندار، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

آقا پندار کبیر

11 ماهگیت مبارک

سلام مامانی... شیطون من.... باورم نمیشه رفتی توی 12 ماه... داره 1 سالت میشه.. عزیز دل من 11 ماهگیت مبارک باشه چند روزی مریض بودی و تب داشتی.الان خوبی خداروشکر. برای تولدت داریم با بابا برنامه میریزیم...میخواییم تم تولدتو میکی موس بگیریم. خدا کنه همه چی خوب پیش بره.. از حالا دلهره دارم. برای آتلیه هم وقت گرفتم 6 بهمن ماه. میخواییم عکسای خوشگل خوشگل ازت بگیریم...  هنوز نمیتونی راهب ری اما دستت رو به همه جا میگیری و بلند میشی و خیلی خطری شدی. اگر هواسم بهت نباشه تالاپ میفتی زمین. خیلی هم شیطون شدی و یه کم هم نق نقو. پسر خوبی باش دیگهههههههههههههههههههههههه. اینم عکس  جدیدت ...
19 دی 1391

اولین شب یلدای تو

سلام عشق من.... الان که دارم اینا رو برات مینویسم دو شب از اولین شب یلدای تو میگذره...وقت نکردم که همون شب برات بنویسم.. اما عیب نداره مهم اینه که خاطره ی اون شب رو برات زنده نگه دارم. اولین شب یلدای تو همه ی ما رفتیم خونه خاله سحر و مامانی نسرین اینا و پرستو دایی مهدی و پریسا و مامانجون هم بودن ... خلاصه که شلوغ و پلوغ بود. منم که یه لباس هندونه ای خوشگل که خاله نغمه برات هدیه گرفته بود رو تنت کردم و حسابی همه رو با این لباس تو سر ذوق آوردم...تو هم که حسابی دلبری میکردی و تند تند 4 دست و پا میرفتی و دستت رو به لبه میز میگرفتی که به خوراکیهای روی میز دستت برسه.. کلی هم ازت عکس گرفتم و عاشقانه به تمام حرکات جدیدت نگاه میکردم. شدیدا رقاص ...
2 دی 1391

جشن دندونیت

سلام گل کوچولوی مامان... دو روز بود که درگیر جشن دندونیت بودم... با اینکه ما توی خونواده زیاد رسم نداشتیم که جشن دندونی بگیریم اما من چون دیده بودم که دوستام این کار رو کردن منم هوس کردم که برای دندون کوچولوت یه آشی بپزم و یه مهمونی بگیرم... این دو سه روز هم مامانی نسرین هم مامان بابایی هم کمکم کردن و اینجا بودن...همین امروز صبح رفتن و من و تو دوباره تنها شدیم   این دو تا عکس کیکت و میز عصرونه  ...
25 آذر 1391

10 ماهگیت مبارک

پسرم بلاخره ماه تولدت دو رقمی شد...البته بازم یه رقمی میشه اما اون دیگه میشه سال تولدت... عزیز خوشگلم تولدت مبارک تولد 10 ماهگیت مبارک.... این چند روز من و تو و بابا همش مریض بودیم... ایشالله که 3 تاییمون دوباره خوب میشیم.   دوستت دارم کوچولوی دوست داشتنی و مهربونم                                           ...
21 آذر 1391

یه عکس بامزه

پندارم یادمه یه روزی جلوی تلویزین نشسته بودی و داشتی برنامه هاشو تماشا میکردی...دیدم دیگه صدات نمیاد...وقتی اومدم دیدم با صدای بلند تلویزیون جلوش لم دادی و خوابت برده...زودی ازت یه عکس گرفتم ...
14 آذر 1391

یه درد و دل برای پسرم

پسرم همونطور که شاید الان بدونی روز 13 آذر ماه روز سالگرد ازدواج مامان و باباته.... دیروز هم 13 آذر ماه بود و نه من نه بابات یادمون نبود که روز سالگردمونه.... وقتی از خونه مامان نسرین به همراه مامان نسرین اومدیم خونه من کلی ذوق داشتم که شب که بابایی اومد یه کیک بگیریم و دور هم یه جشن کوچولو بگیریم... شب که شد من با کلی ذوق و شوق آرایش کردم و به خودم رسیدم و مامان نسرین هم یه کیک درست کرد...اما وقتی بابایی شب اومد خونه انقدر خسته و بی حوصله بود که حتی به صورت من نگاه هم نکرد...خیلی حالم گرفته شد...مامانیت(مامان بابا) هم اومد و مثل هر سال زحمت کشیده بود و برای من و بابایی کادو خریده بود.... سر میز شام از اونجاییکه از بابات دلگیر شده بودم به خ...
14 آذر 1391

9 ماهگیت مبارک

سلام قندم...سلام عسلم...سلام شیرینترینم....و از همه مهمتر سلام شیطونم پسرم 9 ماهه شدی... البته یه چند روزی از 9 ماهگیت میگذره اما چون مامان مریض بود و همش دکتر بود و آمپول میزد نمیتونست بیاد و برات بنویسه...حتی نتونستم برم نی نی سایت و توی مسابقه عکس شرکت کنم... عیب نداره دفعه بعدی حتمن شرکت میکنیم پسرم 1 ماه بزرگتر شدی و کارای جدیدتری میکنی... سینه خیز هم که مثل فرفره میری.... اما خیلی بهونه گیر شدی. تا چیزی رو که میخوای بهت ندیم ولمون نمیکنی و همش جیغ میزنی و دستاتو توی هوا تکون تکون میدی. هنوز وقت نکردیم ببریمت برای چکاپ دکتر... چون گفتم که خیلی مریض بودم و حتی الان هم زیاد حالم خوش نیست اما به عشق توست که روی صندلی با سختی نشستم...
23 آبان 1391

سینه خیز رفتن تو

گل قشنگ من الان یه چند روزی میشه که سینه خیز رفتن رو شروع کردی... دست راستتو میزاری روی زمین و خودتو میکشی جلو.... وقتی جلوت موبایل میزارم یا کنترل تلویزیون.... انقدر دوستشون داری که برای به دست آوردنشو تند تند خودتو میکشی جلو و برشون میداری قربونت برم که تا دست دستی رو برات میخونیم شروع میکنه به دست زدن... یا اگر برات آهنگ بزاریم شروع میکنی به آواز خوندن. وقتی سرفه میکنیم ادامون رو درمیاری و خودت سرفه میکنی... عاشق خنده هاتم...بعضی وقتا انقدر به دالی بازی میخندی که به سکسکه میفتی لی لی حوضکم یاد گرفتی و هر وقت میخونیمش با انگشتامون بازی میکنی داری بزرگ و بزرگتر میشی و من ناباورانه به حرکاتت نگاه میکنم و از نگاه کردنت سیر نمیشم ...
14 آبان 1391

روز تولد مامانت

پسرم روز 26 مهر روز تولد مامانته گفتم که همیشه یادت بمونه به مامانت تبریک بگی.... امسال با بابا قرار گذاشتیم روز تولدم تورو بزاریم پیش مامان نسرین و خودمون 2 تایی یه شب رومانتیک رو توی یه رستوران شیک بگذرونیم.... خلاصه که بابایی اومد دنبالم و تو هم موندی خونه... من و بابا هم رفتیم رستوران بوفه نایب که خیلی خوب بود و با صدای پیانو و شمع روشن یه شام حسابی خوردیم و برگشتیم خونه مامان نسرین که خاله سحر و مامانجون اینا هم بودن و کیک گرفتیم و کادو ها رو باز کردیم... که مامان نسرین و بابا حمید سه تا شمعدون خیلیییییییییی شیک بهم دادن و خاله سحر پول داد ومامانجون هم یه دست لیوان خوشگل و بابات هم 100000 تومان پول داد... که میدونم 100000 تومن الان...
2 آبان 1391

مریضی تو

پسرم نمیدونم چی شد که یهو همه ی بدی ها و مریضیا به سرت نازل شد..... تا همین الان غصه خوردم که چرا باید تو یکدفعه اینقدر مریض بشی و تازه باز هم..... بزار برات بگم.. چند روزی بود که تب داشتی .بردیمت دکتر که گفت گلوت عفونت کرده...داروهات رو دادم تا اینکه دیدم تبت قطع نشد هیچ بالا هم رفت. با بابا شبونه بردیمت بیمارستان و دکتر معاینه ات کرد و گفت هم گوشت عفونت داره هم گلوت. باز هم داروهات رو عوض کرد و من هم مدام روی ساعت داروهات رو میدادم... تا پریشب که مامان نسرین هم اینجا بود و متوجه دونه های قرمز روی تمام بدنت و حتی روی قسمتی از صورتت شد. وقتی این صحنه رو دیدیم باز هم با بابا بردیمت بیمارستان لاله و دکتر گفت یه نوع ویروسه با اسم روزوئلا ک...
25 مهر 1391